داستان کوتاه سنگ
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
كم كم غروب مي شد غروبي كه هميشه دوستش داشتم غروبي كه هر گاه از راه مي رسيد من و دوستانم بر بالاي كوه به آن مي نگريستيم آن لحظه فراموش نشدني باز هم در راه بود سكوت مبهمي كوهستان را پر كرده بود و همه به آسمان چشم دوخته بوديم كه يكباره صدايي خشمگين همه ي نگاهها را ربود و به سوي خود جلب كرد و بعد هيجده چرخي را ديديم كه بر پشت آن سنگ هايي بودند نميدانم چرا در دلم يكباره دلهره ايجاد شد چند نفر سوي ما آمدند و چيزي شبيه به باروت در ميان ما گذاشتند و بعد از چند ثانيه صداي انفجار مهيبي سراسر كوهستان را پوشاند و بعد از چند لحظه من از دوستانم جدا شدم توسط جر ثقيل بر روي هيجده چرخ سوارم كردند چند سنگ كه آنجا بودند مرا دلداري دادند و از خودشان گفتند من هم از خودم گفتم و گاهي هم در بين حرفهايمان اشك از گونه هايمان جاري مي شد فكر نكنيد چون سنگ هستم . مثل اسمم دلي محكم دارم من براي دوستانم اشك مي ريختم وقتي در كنار آنها بودن را به ياد مي آوردم بغضم مي گرفت و نمي توانستم دوري آنها را تحمل كنم يك بند گريه كردم تا دلم خالي از اندوه شد ساكت ماندم همگي به سرنوشت خود فكر مي كرديم به كجا خواهيم رفت و هيچ كس از آينده خود با خبر نبود در بين راه باد خاكهاي اضافي مرا جارو مي كرد و مرا قلقلك مي داد و من اصلا خوشحال نبودم يا دوستانم نمي گذاشت شاد باشم . بالاخره بعد از مسافرتي طولاني مرا در كارخانه سنگ بري پياده كردند من و سنگهاي ديگر را به درون كارخانه بردند و بعد از چند لحظه خودم را بين دستگاهاي سنگ بري بسيار تيزي ديدم و توسط آن دستگاهها اره ام كردند و آنقدر نازك شدم كه ديگر طاقت برش خوردن نداشتم قطره هاي ديگر مرا هم در كنار يكديگر قرار دادند اصلا باورم نمي شد من كه قسمتي از سنگ عظيم كوهستان بودم به اين نازكي و ظريفي به سنگ مرمر تبديل شده بودم زياد ناراحت و زيادم خوشحال نبودم ناراحت چونكه از دوستان عزيزم جدا شده بودم و خوشحال چون حالا سنگي تميز بودم بعد از چند روز مرا به مغازه اي بردند كه آنجا هم پر از سنگ بود و پس از چند ساعت با همه آنها دوست شدم . هر كس چيزي مي گفت يكي مي گفت نمي خواهم سنگ قبر شوم يكي مي گفت مي خواهم براي خانه اي بكار بروم يكي مي گفت مي خواهم براي مبل از من استفاده كنند و بعد از چند روز مردي مرا براي ساختمان مدرسه خريد و من حالا در اين جا در كنار شاگردان در كلاس درس هستم و گاهي بچه هاي كلاس مرا كثيف مي كنند آنوقت خيلي دلتنگ مي شوم و به ياد دوستانم در كوهستان به گريه مي افتم بعضي هم با من در دل مي كنند و آنموقع خوشحال مي شوم و حالا قدر دوستانم در كوهستان را مي دانم

نظرات شما عزیزان:

سلطان
ساعت12:47---20 فروردين 1392
سلام بسیار عالی بود فقط یه سوال چطور میتونم شعرا داشته باشم چون کپی نشد بکنم
پاسخ:سلام مرسی لطف دارید کپی نشد؟فکر کنم اگه مرورگرت رو عوض کنی بتونی کپی کنی آخه راست کلیک رو بستم البته میتونی یادداشت کنی


سلطان
ساعت12:45---20 فروردين 1392
سلام بسیار عالی بود فقط یه سوال چطور میتونم شعرا داشته باشم چون کپی نشد بکنم

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب